******همه چی******

این وبلاگ بسیار زیباست حتما سر بزنین در ضمن نظر یادتون نره

******همه چی******

این وبلاگ بسیار زیباست حتما سر بزنین در ضمن نظر یادتون نره

داستان

 

چشم های پدر

این داستانی است درباره پسر بچه لاغر اندامی که عاشق فوتبال بود . در تمام تمرینها ، او سنگ تمام می گذاشت ، اما چون جثه اش نصف بقیه بچه های تیم بود ، تلاشهایش به جایی نمی رسید . در تمام بازیها ، ورزشکار امیدوار ما ، روی نیمکت کنار زمین می نشست ، اما اصلا پیش نمی آمد که در مسابقه ای بازی کند .

این سر با پدرش تنها زندگی می کرد و رابطه ویژه ای بین آن دو وجود داشت . گرچه پسر بچه همیشه هنگام بازی روی نیمکت کنار زمین می نشست ، اما پدرش همیشه در بین تماشاچیان بود و به تشویق او می پرداخت .

این پسر ، در هنگام ورود به دبستان هم ، لاغرترین دانش آموز کلاس بود. اما پدرش باز هم او را تشویق می کرد که به تمرینهایش ادامه دهد ، ولی به او می گفت که اگر دوست ندارد ، مجبور نیست این کار را انجام بدهد .

اما پسر که عاشق فوتبال بود ، تصمیم داشت آن را ادامه دهد . او در تمام تمرینها ،‌ حداکثر تلاشش را می کرد ، به این امید که وقتی بزرگتر شد ، بتواند در مسابقات شرکت کند . در مدت چهارسال دبیرستان ، او در تمام تمرینها شرکت می کرد ، اما همچنان یک نیمکت نشین باقی ماند . پدر وفادارش همیشه در میان تماشاچیان بود و همواره او را تشویق می کرد .

پس از ورود به دانشگاه ، پسر جوان با هم تصمیم داشت فوتبال را ادامه دهد و مربی هم با تصمیم او موافقت کرد ، زیرا او همیشه با تمام وجود در تمرینها شرکت می کرد و علاوه بر آن ، به سایر بازیکنان هم روحیخه می داد . این پسر در مدت چهارسال دانشگاه هم در تمامی تمرینها شرکت کرد ، اما هرگز در هیچ مسابقه ای بازی نکرد .

در یکی از روزهای آخر مسابقه های فصلی فوتبال ،‌زمانی که پسر برای آخرین مسابقه به محل تمرین می رفت ، مربی با یک تلگرام نزدیک او آمد . پسر جوان تلگرام را خواند و سکوت کرد . او در حالی که سعی می کرد آرام باشد ، زیر لب گفت : « پدرم امروز صبح فوت کرده است . اشکالی ندارد امروز در تمرین شرکت نکنم ؟»

مربی دستانش را با مهربانی روی شانه های پسر گذاشت و گفت :‌« پسرم ! این هفته را استراحت کن . حتی لازم نیست برای آخرین بتزی در روز شنبه هم بیایی . »

روز شنبه فرا رسید . پسر جوان به آرامی وارد رخت کن شد و وسایلش را کناری گذاشت . مربی و بازیکنان از دیدن دوست وفادارشان ،‌حیرت زده شدند . پسر جوان به مربی گفت : «‌لطفا اجازه دهید من امرزو بازی کنم . فقط همین یک روز . » مربی وانمود کرد که حرفهای او را نشنیده است . امکان نداشت لو بگذارد ضعیف ترین بازیکن تیمش در مهمترین مسابقه بازی کند . اما پسر جوان شدیدا اصرار می کرد . مربی در نهایت دلش به حال او سوخت و گفت : «باشد . می توانی بازی کنی .»

مربی و بازیکنان و تماشاچیان ، نمی توانستند آنچه را که می دیدند ، باور کنند . این پسر که هرگز پیش از آن در مسابقه ای بتزی نکرده بود ، تمام حرکاتش بجا و مناسب بود . تیم مقابل به هیچ ترتیبی نمی توانست او را متوقف سازد . او می دوید ، پاس می داد و به خوبی دفاع می کرد . در دقایق پایانی بازی ، او پاسی داد که منجر به برد تیم شد .

بازیکنان او را روی دستهایشان بالا بردند و تماشاچیان به تشویق او پرداختند . آخر کار وقتی تماشاچیان ورزشگاه را ترک کردند ، مربی دید که پسر جوان تنها در گوشه ای نشسته است .

مربی گفت :‌«پسرم ! من نمی توانم باور کنم . تو فوق العاده بودی . بگو ببینم چطور توانستی به این خوبی بازی کنی ؟»

پسر در حالی که اشک چشمانش را پر کرده بود ، پاسخ داد :‌« می دانید که پدرم فوت کرده است . آیا می دانستید او نابینا بود ؟»

سپس لبخند کمرنگی بر لبانش نشست و گفت :‌« پدرم به عنوان تماشاچی در تمام مسابقه ها شرکت می کرد . اما امروز اولین روزی بود که می توانست به راستی مسابقه را ببیند و من می خواستم به او نشان دهم که می توانم بازی کنم

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

کوزه های شکسته
 
یک سقا در هند دو کوزه بزرگ داشت که هر کدام از آنها را از یک سر میله ای آویزان می کرد و روی شانه هایش می گذاشت . در یکی از ک.زه ها شکافی وجود داشت . بنابراین در حال یکه کوزه سالم همیشه حداکثر آب ممکن را از رودخانه به خانه ارباب می رساند ، کوزه شکسته تنها نصف این مقدار را حمل می کرد .

برای مدت دو سال این کار هر روز ادامه داشت . سقا فقط یک کوزه و نیم آب را به خانه ارباب می رساند . کوزه سالم به موفقیت خودش افتخار می کرد . موفقیت در رسیدن به هدفی که به منظور آن ساخته شده بود .

اما کوزه شکسته بیچاره از نقص خود شرمنده بود و از اینکه تنها می توانست نیمی از کار خود را انجام دهد ناراحت بود .

روزی در کنار رودخانه کوزه شکسته به سقا گفت : « من از خودم شرمنده ام و می خواهم از تو معذرت خواهی کنم .»

سقا پرسید : « چه می گویی ؟!‌از چه چیزی شرمنده هستی ؟!»

کوزه گفت : « در این دو سال گذشته ، من تنها توانسته ام نیمی را که باید ، انجام دهم . چون شکافی که در من وجود داشت باعث نشتی آب در راه بازگشت به خانه ارباب می شد . به خاطر ترکهای من تو مجبور شدی این همه تلاش کنی ، ولی باز هم به نتیجه مطلوب نرسیدی .»

سقا دلش برای کوزه شکسته سوخت و با همدردی گفت : « از تو می خواهم در راه بازگشت به خانه ارباب به گلهای زیبای کنار راه توجه کنی .»

در حین بالا رفتن از تپه کوزه شکسته خورشید را نگاه کرد که چگونه گلهای کنار جاده را گرما می بخشید . اما در پایان راه باز هم احساس ناراحتی می کرد. چون دید که باز هم نیمی از آب نشت کرده است . برای همین دوباره از صاحبش عذرخواهی کرد .

سقا گفت : « من از شکافهای تو خبر داشتم و از آنها استفاده کردم . من در کنار راه گلهایی کاشتم که هر روز وقتی از رودخانه بر می گشتیم ، تو به آنها آب داده ای . برای مدت دو سال من با این گلها خانه اربابم را تزئین کرده ام . بی وجود تو خانه ارباب نمی تواسنت ایقدر زیبا باشد . »
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
سا عت ویژه
 
مردی ، دیر وقت ، خسته و عصبانی ، از سر کار به خانه بازگشت . دم در ، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود .

- « بابا ! یک سوال از شما بپرسم ؟»

- « بله حتما . چه سوالی ؟»

- « بابا ، شما برای هر ساعت کار ، چقدر پول می گیرید ؟»

مرد با عصبانیت پاسخ داد : «این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سوالی می کنی ؟! »

- « فقط می خواهم بدانم . بگویید برای هر ساعت کار ، چقدر پول می گیرید ؟»

- « اگر باید بدانی خوی می گویم ، 20 دلار .»

پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود ، آه کشید . بعد به مرد نگاه کرد و گفت : «می شود لطفا 10 دلار به من قرض بدهید ؟»

مرد بیشتر عصبانی شد و گفت : « اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال ، فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری ، سریع به اتاقت برو و فکر کن که چرا این قدر خودخواه هستی . من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم .»

پسر کوچک ، آرام به اتاقش رفت و در را بست .

مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد . « چظور به خودش اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول ، از من چنین سوالاتی بپرسد ؟» بعد از حدود یک ساعت مرد آرامتر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است . شاید واقعا چیزی بوده کهاو برای خریدش به 10 دلار نیاز داشته است . به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند .

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد .

- « خواب هستی پسرم ؟»

- « نه پدر بیدارم »

- « من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام . امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هام را سر تو خالی کردم . بیا ، این 10 دلاری که خواسته بودی .»

پسر کوچولو نشست ،خندید و فریاد زد : « متشکرم بابا !» بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر ، چند اسکناس مچاله شده در آورد .

مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته است ، دوباره عصبانی شد و غرو لند کنان گفت :‌« با اینکه خودت پول داشتی ، چرا دوباره تقاضای پول کردی ؟! »

پسر کوچولو پاسخ داد : « برای اینکه پولم کافی نبود ، ولی الان هست . حالا من 20 دلار دارم . آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید ؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم ....»
نظر یادتون نره
نظرات 1 + ارسال نظر
ری را 1385/05/30 ساعت 11:11 ق.ظ

خیلی عالی بود. متشکرم.
کوه ها با هم اند و تنهایند. همچو ما با همان تنهایان!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد